بابایی موفق شد عزیزم...
قربونت برم من میخواهم 1خبر خوببهت بدم که میدونم توهم مثله من و باباییخیلی خوشحال میشیاز شنیدنش عزیزم...
باباییکه واسه موقعیت کاریش نیاز داشت ادامه تحصیل بده اما تنبلی میکرد و مدام امسال و سالهدیگه میکرد و یه جورایی فرارمیکرد تا اینکه مامانیتصمیمشوگرفت و از عمو شهرام
شوهر خاله نداخواهش کرد که بره اداره پستو واسه باباییدفترچه کنکور بگیره و بابایی به هزار زحمتو دلگرمی هاییکه مامانیبهش میداددفترچه رو پر کرد و شروع کرد به درس خوندن اما امان از دست این
بابایی چون تا غافلشمیکردی رو دفتر و کتابها خوابش میبرد و منم واسش یه عالمهتخمه و تنقلاتمیگرفتم اما تا اونا تموممیشد ناقلا باز خوابش میبرد خلاصه من به هزار زور و زحمت تونستم کاری بکنم که بابایی انگیزه پیدا بکنهواسه درس خوندنتا اینکه چند وقتپیش امتحان فوق لیسانس رو بالاخره داد و حالا یه مدتمیشه که جوابشاومده و بابایی تونستاون رشته ای که دوست داشتو میخواست یعنی MBA قبول بشه و حالا یه مدت میشه که 1هفتهدر میون کلاس داره و میره اراک و مامانیهم اون روزها که بابایی میرهدانشگاه میره خونه باباجونیناو اونجا میخوابهچون بابایی واسه اینکه بتونه هم استراحتبکنه هم درسبخونه 1روز زودتر میره یعنی پنجشنبه ساعت 6میره و جمعه ساعت 1شب برمیگرده اما کلاسهاش روزهای جمعه است...اینم بگم تو این جاده ها و هوای سرد و بارونی و برفی زمستون مامانیمیمیره و زنده میشهتا بابایی برگرده... راستی بابایی به خاطر سردی هوایه مدت سرماخورده و همش تب دارهو آمپول زده البته نگران نباشتقزیباً حالش خوب شده...
من خیلی زود برمیگردمعزیزم...دوست دارم خیلی زیاد و بوس بوس