نازنازی مامان و بابا

کلی اتفاق خوشایند...

           عزیزدلم حالا که با من و بابایی آشنا شدی باید دیگه از همه مسایل و اتفاقهایی که در نبودت >www.kalfaz.blogfa.com اتفاق میفته با خبرت کنیم... من که از این بابت خیلی خیلی  خوشحالم. تو این مدت خیلی اتفاقها افتاده اونم اینکه عمو هادی که خیلی دوست داشت ازدواج کنه بالاخره به آرزوش رسید و نامزد کرد اونم با دختری که حدود ٢سالی میشه با هم آشنا و دوست بودن و الان که ماه رمضون است با هم نامزد و عقد کردن باورت میشه تو ماه رمضون ... و قرار شده که ٢٥-٢٦ آبان ماه هم با هم ازدواج کنن یه جورایی همه چی زود اتفاق افتاد...  تو این چند وقت که از تو ...
19 آذر 1390

بابایی موفق شد عزیزم...

  قربونت برم من میخواهم 1خبر خوب بهت بدم که میدونم تو هم مثله من و بابایی خیلی خوشحال میشی از شنیدنش عزیزم . .. بابایی که واسه موقعیت کاریش نیاز داشت ادامه تحصیل بده اما تنبلی میکرد و مدام امسال و ساله دیگه میکرد و یه جورایی فرار میکرد تا اینکه مامانی تصمیمشو گرفت و از عمو شهرام شوهر خاله ندا خواهش کرد که بره اداره پست و واسه بابایی دفترچه کنکور بگیره و بابایی به هزار زحمت و دلگرمی هایی که مامانی بهش میداد دفترچه رو پر کرد و شروع کرد به درس خوندن اما امان از دست این بابایی چون تا غافلش میکردی رو دفتر و کتابها خوابش میبرد و منم واسش یه عالمه تخمه و تنقلات م...
17 آذر 1390

احساس کردنت در کنارمون

روزی روزگاری که آسمان آبی و صاف بود و پرنده ها  در حال آواز خوندن بودن یه روز خوب دیگه از روزهای خوب خدای بزرگ شروع شد و همه یه جورایی مشغول کار کردن و تلاش بودن                       مامانی با مشورت بابایی تصمیم گرفتن واسه کوچولوی نازشون که هنوز به وجود نیومده بود و مامانی بابایی سپرده بودنش به خدای مهربون و فرشته های دوست داشتنیش   تا از کوچولوی نازشون مواظبت کنه تا که هر وقت وقتش بود هدیش بدن به من و بابایی تا از اون موقع به بعد من و باباییش قربونش بریم و بشیم بهترین و امن ترین تکیه گ...
20 مرداد 1390
1