آشنا شدن با مامان و بابا
عزیز دلم میخواستم قبل از شروع کردن و نوشتن هر موضوعی در مورد خودم و بابایی باهات صحبت کنم تا بیشتر با ما آشنا بشی...
منمتولد ٠٤/٠٩/١٣٦٤ و آخرین بچه خانواده هستم و کارهای زیادی واسه سرگرم کردن خودم انجام میدم و یه ذره شیطون و بامزههستم و تو عشقه مامان ٢تا خالهداری و ١ داییکه همشون ازدواجکردن و خاله بزرگت که اسمش نداست ٢تا بچه ناز و مهربون داره که دخترش اسمش شقایقو 15 سالشه و عاشقه اینه که سنشو 1سال بالا ببره و پسرش هم اسمش امیرحسینو 9 سالشه و خاله کوچیکتم اسمش نگاره و 1 بچه داره که اسمش تامیلاست و 6 سالشهو همه میگن شبیهه منه و دایی وحیدت هنوز بچه نداره ولی تصمیم گرفتن بچهبیارن که مطمئناً اختلاف سنیش با تو کم میشه و شما دو تا وروجک میتونید دوست و همبازیهای خوبی واسه هم باشین و 1مامانجونباباجونداری که ماه و عزیز و مهربون هستن و مثله این 2تا نفر رو هیچ جایه دنیا نمی تونی پیدا کنیعزیزدلم...
باباییهم متولد 01/12/1359 و پنجمین بچه خانوادست و مهندس کامپیوتره و مدیر برنامه ریزی و کنترل پروژه شرکت نفت و از یه سری چیزها خوشش میاد و عاشق شنا کردن و فوتبال بازی کردن و بعضی موقع ها هم قلیون کشیدن و با دستگاه Play station بازیکردنه و اهل گردشو تفریح و مسافرت کردنه و دوست داره همیشه به من و خودش یه جورایی خوش بگذره ولی باباییت خیلی شکمو و عاشق غذا خوردنه و همیشه آمادگی غذا خوردنوداره و کار کردن سر کار خیلی خستشمیکنه واسه همین همیشه دوست داره بخوابهو از اون آدمایه خواب آلو و صبحها که میخواهد بره سرکار و ساعت زنگ میزنه باید قیافشوببینی بعداً از این صحنه ها که دیدیم باهم بهشمیخندیم و مطمئن باش بابایی بهترین بابای دنیا واستمیشه چون بابایی واقعاً آدم خوب و حرف گوش کنیه اونقدر خوب ومهربون که حتی فکرشم نمیکنی و ما 3 نفر چه روزهای خوب و خوشیرو با هم در پیش داریم و خانواده باباییت خوزستان زندگی میکنن و چون مسافتدوره ما اونارو عیدها و تعطیلی ها سالی 1-٢بار میبینیم و 5تا عمه داری که اسماشون(سهیلا- نسیم - افسانه- سمانه و زهرا) است و 3تا هم عمو داری که اسمشون(علیرضا- هادی و حمیدرضا) است که همشون ازدواج کردن به جزء ٢ تا عمو و 2تا عمه که مجرد هستن که من عاشق 1-2 از عمه هاتمالبته اونایه دیگه هم دوست دارم ولی ما که میریم خونه پدربزرگتینابیشتر مجردهارو میبینم واسه همین صمیمیترم با اونا ولی اونایی که ازدواجکردن رو چون کمتر میبینم یه کم احساس غریبیمیکنم و خجالتمیکشم و من خیلی هم اهل صحبت کردن با تلفننیستم و از پچ پچ کردنمخوشم نمیاد و یکی از عموهات اسمش هادی و خیلی واسه ازدواج کردن هوله و عجلهداره و کلاً 11تا دختر و پسر عمه و عمو داری راستی یه خبر خوب هم که باید بهت بدم اینه که عمه و عموهات 4تا بچه دارن کههمسن و ساله خودت هستن که یکیشون تازه به دنیا اومده و اسمش یکتاست و کلاً 30-40 روزشم نیست و شما چند نفر اگه باهم یه جا جمع بشین چه آتیشیمیسوزونید وایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
راستی من و باباتهم از طریق داییت با هم آشنا شدیم یعنی دوستدبیرستان و دانشگاه هم بودن و خیلی هم با هم صمیمی بودن و تو جشنعروسی داییت باباییت منو دید و پسندید و منم مدام در حال رقصیدنبا باباجونتبودم فکرشو بکن من چه رقصی میکردم و باباییت 2ماه بعد با خانوادش اومدن خونه باباجونینا واسهخواستگاری البته خودش و خانوادش از خیلی قبلتر منوانتخاب کرده بودن به هر حال بهترین اتفاق توزندگی من و باباییت با بله گفتنمن اتفاق افتاد و من و باباییت از موقعی که با هم ازدواجکردیم خونه خریدیم و ماشینو کلیوسیله خریدیم و حالا هم میخوایم 1خواب دیگه به خونمون اضافه کنیم که تو عزیزمون به دنیا کهاومدی اتاق و تختو همه چی واسه خودت داشته باشی عزیزدل من و بابایی
و من و باباییت واقعاً زندگی خوبی داریم وخیلی خیلی خوشبخت هستیم و واقعاً من و باباییت عاشقهم هستیم و میمیریمواسه هم...و ما از اینکه با هم ازدواج کردیم خیلی خوشحالیم...