کلی اتفاق خوشایند...
عزیزدلمحالا که با من و بابایی آشنا شدی باید دیگه از همه مسایل و اتفاقهایی که در نبودتاتفاق میفته با خبرتکنیم... من که از این بابت خیلی خیلی خوشحالم.
تو این مدت خیلی اتفاقها افتاده اونم اینکه عمو هادی که خیلی دوست داشت ازدواج کنه بالاخره به آرزوش رسید و نامزد کرد اونم با دختری که حدود ٢سالی میشه با هم آشنا و دوست بودن و الان که ماه رمضون است با هم نامزد و عقد کردن باورت میشه تو ماه رمضون... و قرار شده که ٢٥-٢٦ آبان ماه هم با هم ازدواج کنن یه جورایی همه چی زود اتفاق افتاد...
تو این چند وقت که از تو نازنینم بی خبر بودم خیلی درگیروگرفتاربودم چون بابابزرگتینا اومده بودن خونمون و مامانیخیلی خسته شد چون حدود ١٠روز موندنخونمون و عمو هادی و زن عمو فیروزههم اومدن اینجا واسه خرید وسایلعروسیشون نظری در مورد زن عموت نمیدم هم در مورد قیافش هم رفتار و اخلاقش هم...خودت بعد باهاش آشنا میشی عزیز مامان...
عمه زهرا و عمه سهیلا اومدن که واسه عروسی عمو هادی لباس و یه سریوسیله بخرن که منم باهاشون رفتمو لباسهاشونو به سلیقه من خریدن و کلاً هر ٢شون تغییر کرده بودن و یه جورایی عوض شده بودن آخه چون منخیلی خوش سلیقهو...هستم(هه هه هه) البته اینو اونا میگن...
راستی عزیزماین مدت که بابابزرگتینا اومدهبودن خونمون من و بابایی داشتیم با هم بازیو شوخیمیکردیم که انگشت کوچکه دست راست مامانی ضربه دید و درد گرفتو وقتی رفتیمپیش آقای دکتر دست منو آتلشکرد و گفت ٢هفته باید تو آتلباشه و بابایی خیلی ناراحت شد...
راستی واسه اولین بار عمو علیرضاتبعد از ١١ سال سالگردازدواجشونو با زن عمو و پریا و اهوراکوچولو جشنگرفتن و من و بابایی هم تماس گرفتیم و بهشون تبریک گفتیمو خیلی خوشحال شدن که ما به یادشون بودیمعزیزم...
قبل از اومدن بابابزرگتینا به خونهما مهمونی پنجمینسالگرد ازدواج دایی وحید و زندایی فرزانهبود و همه مارودعوت کردن به صرف ناهار و... به باغ خاله اعظمتو جاده چالوس و همه دور هم جمع شدیم و کلی هم واسشون آوازخوندیم و دایی و زندایی هم کیکشونو فوت کردن و کادوهاشونو باز کردن و در کل خیلی خوش گذشت(جاتتو تک تک لحظات خالی بود و بابایی و من کلییادت کردیم و بابایی گفت اگه عزیزدلماینجا پیشه ما بود میبردمش کنار آب و صورتشو میشستمتا خنکش بشهالبته اگه از اون بچه هایینباشی که از آبمیترسن...
الان هم تامیلا دختر خالت داره با کمک مامانش خودشو واسه رفتن به مدرسهاماده میکنه...آخه تامیلا امسال کلاس اولیه و هر روز هم دندوناش دارهمیوفته...خیلی قیافش خنده دار شده...
راستی باباییخیلی بی تابیتومیکنه و تو خونه راهمیره و با تو نانازیحرف میزنه و منم بهش میخندمو همش فکر میکنهبه اینکه تو کی به وجود میای آخه عزیزم من دوست دارم تو به دنیابیای اما چیکار کنم که من تیروئید دارم و دکتربارداری رو فعلاً واسه من ممنوع کرده... اما بابایی خیلی کلافستو یه جورایی آرزوشهکه تورو دستشبخوابی و یا از سرکار که خسته میاد خونه تو واسش بال بال بزنی و اینکه تو بغلشباشی و چند نفربه توبگن که بیا بغلمونو تو بغلشون نریو تازه گردنشو سفت بگیری یه جورایی همش تو اینخیالبافیاست...اسمهایی هم که من و باباییواستانتخاب کردیم میدونی( اگه پسربودی آراد و اگه دختربودی آرتا)...
نظرت چیه؟؟؟
فعلاً همین اتفاقهاییبود که واست نوشتم.